۱۳۹۲ آبان ۲۹, چهارشنبه

خداحافظ زامياد

آخرين روزي بود كه اين مسير و اومدم  هميشه آخرينها سخته حتي اگه انتخاب خودت باشه . دلم گرفت وقتي صبح از اون خيابان پر گل  سمت واحد  اومدم به اين فكر كردم كه ديگه تموم شد  5 صبح بيدار شدن ، اتوبان ، جاده قديم و....  بي انصافيه اگه بگم همه اين سالها بد بود برام ، من اينجا بزرگ شدم ، ياد گرفتم ، آدمهاي مختلف اومدن و رفتن  تجربه هاي زياد ، روزي كه اومدم يه  دختربچه خام بود ولي حالا با يه كوله بار تجربه دارم ميرم ،  سختيهايي هم كه داشت  مشكلات و سختيهاي عمومي بود  و براي همه بود ولي من اين  شانس و داشتم كه با بهترين مديرهاي اينجا كار كنم جز يه مدت كوتاه . بيشترين  سهم تو پيشرفت كاري من و آقاي آقاخاني داشت مردي كه اجازه داد  درسم و ادامه بدم  و همون درس خوندن و آمل رفتن  روند زندگي و شخصيتي من و عوض كرد كه ادامه اين روند شد اينكه الان اينجام  ، رفتنم از زامياد به شركت جديد يه جهش خيلي بزرگه  اينجا هر كسي نمي تونه واردش بشه حالا بستگي به خودم داره كه چقد  بتونم تلاش كنم و پشتكار داشته باشم اميدوارم بتونم روزهاي سخت اوليه رو  پشت سر بذارم . 

۱۳۹۲ مهر ۱۰, چهارشنبه

حال خوب اين روزا

بعضي اتفاقها بايد بيفوته حتي اگه بدترين باشه ، مثل ديدن يه عكس دو نفره تو روزايي كه حالت خوبه و فراموش كردي و ديدنش دوباره همه چي مياره رو ، خاطرات و سطل سطل از ته قلبت مي كشه بيرون و ديدن او عكس ويرونت ميكنه و مطمئن ميشي درباره شكهايي كه داشتي و ايمان مياري به حس ششمت . ولي بايد مي ديدي تا وقتي كه داري به در و يوار مي خوردي و هيچكاري نمي تونستي بكني و تنها كاري كه ازت بر اومد رو آوردن به دوستي بود كه نذاره كاري كه نبايد بكني و انجام بدي و اون دوست باعث بشه يه تغيير بزرگ برات شروع بشه ، تغييري كه مدتها بود دنبالش بودي ، آرزوت بود . باعث بشه كه دوباره حالت خوب بشه ، نفس بكشي و به خودت ايمان بياري . اون زخم خوب شده و درد نمي كنه ولي جاش هنوز هست خيلي هم عميق ، اما نگاه كردن بهش حال خوبم و عوض نميكنه يادم مياره كه بابتش چه چيز ارزشمندي و دارم بد ست آوردم . يادم مي مونه كه از اتفاقات بد هم استقبال كنم جلوشون و نگيرم بذارم جاري بشن تو زندگي بعدش حتما زلاليه وصافيه

۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

He calls me Niki

مهم نيست كه  از صبح تا غروب سرش شلوغه  و همش كار داره ، مهم نيست كه هر روز كلي تلفني حرف نمي زنيم و اهل sms  بازي نيست ، مهم نيست كه هي قربون صدقه ام نمي ره ، روزي صد دفعه از چشمام تعريف نمي كنه ، مهم نيست نهايت احساسش "عزيزمه"  ، مهم نيست كه كم مي بينمش   مهم نيست كه ممكنه يه عابر باشه تو زندگيم  مهم اينه كه  تكليفش با خودش و زندگيش مشخصه مهم اينه كه  زندگيش ثبات داره ، مهم اينه  كه آخر برج پول تو جيبش هست ، مهم اينه كه الان هست تا كمك كنه آروم بشم برگردم به زندگي ،‌ مهم اينكه هلم مي ده به سمت چيزهايي كه واهمه دارم ازشون  مجبورم مي كنه به تجربه كردن ، مهم تر اينكه رانندگيمو قبول داره

۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

بردي از يادم

ديروز 9 دي ماه بود يكسال گذشت از اولين باري كه ديدمت . تو اون رستوران سنتي پشت پاساژ مفيد تو با اون پيراهن سه دكمه و من با باروني قرمز . هر دو مونده بوديم تو يه كار انجام شده كه اولش فكر مي كرديم افروز شوخي مي كنه و بعد جدي شد . انتظار زنگ زدنت و نداشتم و تو هم انتظار  اين همه همراهي و طولاني شدن . ولي زنگ زدي  ، همراه شدي . براي هر دومون اين رابطه يه جور ديگه بود با هيچكس اينقدر راحت و جور نبوديم . حرف من نيست خودت گفتي تو وقتايي كه مي دونستم صادقانه حرف مي زني . كارهايي كرديم كه شايد براي بقيه عجيب و غريب بود و انتظار نداشتن . مخصوصاً تولدي كه برام گرفتي . از همون لحظه اول فهميدم كه چه برنامه اي داري ولي خودم و زدم به اون راه كه نمي دونم جريان چيه حتي مي دونستم كي رفتي كادو  بخري و چي هم مي خري . ولي هيچي نگفتم دلم نيومد خرابش كنم  .
همه اون روزها و لحظه يادمه با جزئيات  دقيق با تاريخ و ساعت ولي مطئنم كه تو هيچكدوم  و به ياد نمي ياري حتي ديروز . تو حتي الان من و هم به ياد نمي ياري ....

وقتی که تو نيستی
 من حزن هزار آسمان بی اردیبهشت را
 گريه میکنم

دلتنگ تو ام
پشت پرچين ارديبهشت
منتظرت مي مانم

۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

حال من بي تو

مثل برق و باد گذشت و يك ماه شد ، گذشت ولي سخت گذشت . يه روز پر از نفرتم يه روز خشم ، يه روز دلخور و  تنها و يه روز سرخوش از نبودنش . كم كم دارم عادت مي كنم به نبودنش به باور كردن برنگشتنش .  دنيا و حال اين روزاي من پر از تناقضه . سعي كردم يه آدم جديد و وارد زندگيم كنم ولي نتونستم ارتباط لازم و برقرار كنم و حتي دلم نمي خواست يه زنگ ناقابل بزنم  هرچند از اول  مي دونستم زوده  . تمام مدت با عليرضا مقايسه اش مي كردم . دلم تنك شده براي دستاش كه حلقه مي زد دورم .

بانوي كسي باش
كه بهار را دوست دارد
و باران را
و رسيدن را

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

كيف دكمه قشنگ

يه كيف سياه برزنتي دارم با چند تا دكمه  زرد و سبز و آبي و قرمز روش  ، ساده وسبك و جادار هم هست،  ولي دوسش ندارم فكر مي كنم اين كيف شومه . درست از روزي كه خريدم  همه چي  بهم ريخت . دلم نمي خواد بگيرم دستم  ، همراهم باشه . مثل اون رينگ سه رنگي كه از آمل خريدم و تا مدتها فكر مي كردم  شوم هستش و دستش نمي كردم  چون هر وقت دستم بود با محمد  مشكل پيدا مي كردم .  حالا حكايت اين كيفه . از ديروز كيف قديمي و دستم مي گيرم تا اين روزا بگذره و ببينم اون كيف بيگناه بوده . يه خورده خرافاتي شدم ولي اينجوري آروم مي شم

۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

بعدازظهر نحس سگي

اين چند روز  كمتر گريه كردم ، بيشتر حرف زدم ، كمتر بغض كردم و حتي بيشتر گرسنه ام شد ، فكر كنم نشونه خوبيه . هرچند امروز دوباره يه روز سگيه . شايد بخطر بارونه .. به همه چي اين روزها شك مي كنم . به مهربونيها ، دوست داشتنها ، دوستت دارم ها  . دلم يكي و مي خواد كه آرومم كنه خيلي احساس تنهايي مي كنم اين روزا . حرفي ندارم بزنم ولي دلم مي خواد يه دوست كنار باشم يه نفر كه حال اين روزام و درك كنه و يادش نرفته باشه من چه روزاي سختي و پشت سر و گذاشتم و روزاي سخت تري و پيش رو دارم . يكي كه لازم نباشه  من آرومش كنم خودش پر از گله و شكايت و نباشه .  تو اين چند سال من سنگ صبورشون بودم  ولي حالا هيچكدوم نيستن .
انگار هرچي مي گذره سخت تر مي شه  ، روزاي اول  اميد داري ، فكر مي كني يه چند روز بگذره همه چي رست مي شه ، چشم اميد به دوستاي مشترك داري .  ولي بعد  اميدت نااميد مي شه ، هيچي بهتر نمي شه ، دوستاي مشترك مي شن نمك روي زخم . دلتنگم و دل چركين و دلگير

۱۳۹۱ آذر ۱۷, جمعه

یه جایی توی قلبت هست که روزی خونه من بود ...



بلای عزیز دنیای این روزهای من پر از غصه و گریه  و دلتنگی شده  ، این حال من و تنها تو می فهمی. یهو ترک شدن بدون جواب موندن ، پاییز و تنهایی ، تو برای آلیس می نوشتی و من برای تو. تو آخرش فهمیدی که هر وقت خودت و به خطربندازی  می بینیش  ولی من چی ؟؟؟ سخته گذروندن این روزها سخت تر از همیشه . فکر می کنم الان  خوشحالترین دختر روی زمین  مینا هست. خوشحال از کنار رفتن من، بیچاره نمی دونست من رقیبی نیستم براش نمی دونست اونم شانسی نداره . حالا هی بره براش دلبری کنه .امروز از لیست دوستام تو فیسبوک حذفش کردم .  کامنتهایی که برای مینا و سوگل گذاشته بود و دیدم  ، حس کردم  خواسته حال منو بگیره . بگیره  مهم  نیست . میدونم اگه اینو بهش بگم میگه دیوونه ام ولی مثل خیلی چیزهای دیگه که من میدونستم حق با من بود و بعد بهش اعتراف کرد اینم درست میگم . فکر می کردم بر می گرده ولی اینطور نشد . همش منتظر  این آخر هفته بودم ولی نیومد بدتر بهم نشون داد که فراموشم کرده  ، فراموش کنم . باید یه کاری کنم نمی دونم چی . هی می رم براش مسیج می نوسم کلی چرندیات ولی نمی فرستم . دلم می خواد از حال و روزش بدونم ولی چطوری ؟ می تونم غرورم زیرپا بذارم ولی مطمئنم جوابمو نمی ده . اگه!% احتمال می دادم که جوابی هست حتماً اینکارو می کردم .
 متنفرم از خانواده محسنی . لجن هایی که مثل یه زلزله اومدن و زندگیم و بهم ریختن . دلخوشی های کوچیکم و ازم گرفتن . من که چیزی زیادی از زندگی نمی خوام من قانعم . یعنی سهم من اززندگی  اینم نیست .
حسودیم می شه به آدمهایی که گریه نمی کنن آخه اشکهای من این روزا بند نمی یان . نمی دونی چقدرسخته شبها از درد و بغض به خودت بپیچی گریه کنی و برای اینکه کسی صداتو نشنوه پتوی روی سرت و  گاز بگیری .
بلا به من بگو چطور آروم بشم ؟ چطوربرگردم به زندگی ، چطور ....

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

نفس عميق

تموم شد . مهمترين و جدي ترين و فراموش نشدني ترين رابطه احساسي من تو سالهاي اخير تموم شد رفت پي كارش ولي نه با خوبي با يه خورده  دلخوري و ناراحتي . نمي دونم چي شد چرا اينقدر يهو . منتظرش بودم حسش مي كردم ولي نه اينقدر نزديك . من فقط رفته بودم حرف بزنم  دلم يه گوش مي خواست براي شنيدن ولي اون گوشها همه چي و شنيد جز حرف دل منو . بيشتر ترسيد تا گوش كنه بيشتر جا زد تا دلداريم بده . من كه سر حرفم بودم مردتر از اون . چرا تنهايي تصميم گرفت ؟ چرا به جاي من فكر كرد ؟ اين روزا همه دارن به جاي من فكر مي كنن ، حرف مي زنن ، تصميم مي گيرن . من نقش يه ديوار و بازي مي كنم . نمي دونم چرا  خانواده من اينهمه با ديدن يه خانواده پسر دار هيجان زده مي شن . من كه كاري به كار كسي ندارم . آرزوي همه شده ازدواج كردن من . يكي نيست بگه  بابا من مسئول برآورده كردن آرزوي كسي نيستم . من تو آرزوهاي خودم موندم . روزهاي سختيه فشار از همه  طرف . كاش مي فهميد تو چه شرايطي هستم و حداقل صبر مي كرد . من كه خودم دو هفته پيش گفتم تمومش كنيم . دلتنگشم . همه چي از دارآباد شروع شد هر دفعه اونجا يه حرفي اذيتم كرد . متنفرم از دارآباد از اون كوهي كه هر دفعه مي رفتم و تهديد مي كردم بار آخره
حالم خوبه تا وقتي كه ازم مي پرسن خوبي ؟؟  و من جواب مي دم " خوبم " و سرمو  مي ندازم پايين تا اشك تو چشمام و كسي نبينه و هي نفس عميق مي كشم .

۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

No comment

ديشب  عقد وحيد و رومينا بود . دفعه اول نبود كه شاهد همچين مراسمي بودم . 9 سال پيش شاهد عقد پوپك بودم ولي ايندفعه حسش فرق مي كرد اون موقع دلشوره و نگراني بود ولي ديشب دلتنگي . حس كردم ديگه ازش دور شدم ، ديگه جدي جدي رفت .  رابطه من و وحيد خواهر و برادري نبود . برام دوست بود همراه بود حتي پايه پيچوندنام . خيلي كارها برام كرد بدون وحيد خيلي كارها ممكن نبود . خيلي كارها براش انجام دادم . شايد روزي برسه كه حتي ماه به ماه هم نبينمش حتي من و يادش نياد ولي هيچوقت پشيمون نمي شم از كارهايي كه براش كردم . حالا زندگيش يكي ديگه شده ، نبايد انتظاري ازش داشت حتي انتظار دوست داشته شدن ، اعتراضي هم نيست زندگي همينه  رسمش همينه ،  قطعاً يه روزي هم من انتظار دارم نفر اول زندگي همسرم باشم قبل از همه قبل از خانواده  . از الان دلتنگشم شايد هم نگرانش . وحيد عزيزم  برادر يه دونه من  هميشه تو قلبمي