۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه

بازگشت

خيلي از اون روزها گذشته  خيلي چيزها تغيير كرده كارم ، موقعيتم ، احساساتم.  هر وقت خواستم بنويسم وقت نبود و هر زمان  وقت بود حوصله نبود . سه ماه پيش خيلي اتفافي  عدو سبب خير شد و من تونستم  واحدم و عوضم كنم .  از اينكه از محيط قبلي و همكارام دور شدم ناراحتم اونجا برام  مثله خونه  بود . آبي بود آرومم مي كرد .  چند وقت پيش يكي از همكاراي قديمي گفت از وقتي رفتي خوشحال نيستي . واحدم عوض شده ولي هنوز حس نفرت دارم  به اين شركت ، ساعت كار مسخره اش و بعضي از آدمهاي عوضي اينجا . يه بخشي از كار اينجارو دوست دارم ولي يه بخشي و نه چون از اول درست برام باز نشد توضيح داده نشد يهو افتادم وسطش و نمي تونم سر دربيارم
اين روزها  حس مي كنم تلخم و اين  تلخي باعث مي شه حوصله خيلي ها رو نداشتم باشم مثل ديشب كه  بد جفتك انداختم به يه دوست . البته تقصيره خودش بود هرچي بهش مي گم مواظب حرفات و كارهات باش گوش نمي كنه  و اين مي شه سرانجام  .