۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

بردي از يادم

ديروز 9 دي ماه بود يكسال گذشت از اولين باري كه ديدمت . تو اون رستوران سنتي پشت پاساژ مفيد تو با اون پيراهن سه دكمه و من با باروني قرمز . هر دو مونده بوديم تو يه كار انجام شده كه اولش فكر مي كرديم افروز شوخي مي كنه و بعد جدي شد . انتظار زنگ زدنت و نداشتم و تو هم انتظار  اين همه همراهي و طولاني شدن . ولي زنگ زدي  ، همراه شدي . براي هر دومون اين رابطه يه جور ديگه بود با هيچكس اينقدر راحت و جور نبوديم . حرف من نيست خودت گفتي تو وقتايي كه مي دونستم صادقانه حرف مي زني . كارهايي كرديم كه شايد براي بقيه عجيب و غريب بود و انتظار نداشتن . مخصوصاً تولدي كه برام گرفتي . از همون لحظه اول فهميدم كه چه برنامه اي داري ولي خودم و زدم به اون راه كه نمي دونم جريان چيه حتي مي دونستم كي رفتي كادو  بخري و چي هم مي خري . ولي هيچي نگفتم دلم نيومد خرابش كنم  .
همه اون روزها و لحظه يادمه با جزئيات  دقيق با تاريخ و ساعت ولي مطئنم كه تو هيچكدوم  و به ياد نمي ياري حتي ديروز . تو حتي الان من و هم به ياد نمي ياري ....

وقتی که تو نيستی
 من حزن هزار آسمان بی اردیبهشت را
 گريه میکنم

دلتنگ تو ام
پشت پرچين ارديبهشت
منتظرت مي مانم

۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

حال من بي تو

مثل برق و باد گذشت و يك ماه شد ، گذشت ولي سخت گذشت . يه روز پر از نفرتم يه روز خشم ، يه روز دلخور و  تنها و يه روز سرخوش از نبودنش . كم كم دارم عادت مي كنم به نبودنش به باور كردن برنگشتنش .  دنيا و حال اين روزاي من پر از تناقضه . سعي كردم يه آدم جديد و وارد زندگيم كنم ولي نتونستم ارتباط لازم و برقرار كنم و حتي دلم نمي خواست يه زنگ ناقابل بزنم  هرچند از اول  مي دونستم زوده  . تمام مدت با عليرضا مقايسه اش مي كردم . دلم تنك شده براي دستاش كه حلقه مي زد دورم .

بانوي كسي باش
كه بهار را دوست دارد
و باران را
و رسيدن را

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

كيف دكمه قشنگ

يه كيف سياه برزنتي دارم با چند تا دكمه  زرد و سبز و آبي و قرمز روش  ، ساده وسبك و جادار هم هست،  ولي دوسش ندارم فكر مي كنم اين كيف شومه . درست از روزي كه خريدم  همه چي  بهم ريخت . دلم نمي خواد بگيرم دستم  ، همراهم باشه . مثل اون رينگ سه رنگي كه از آمل خريدم و تا مدتها فكر مي كردم  شوم هستش و دستش نمي كردم  چون هر وقت دستم بود با محمد  مشكل پيدا مي كردم .  حالا حكايت اين كيفه . از ديروز كيف قديمي و دستم مي گيرم تا اين روزا بگذره و ببينم اون كيف بيگناه بوده . يه خورده خرافاتي شدم ولي اينجوري آروم مي شم

۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

بعدازظهر نحس سگي

اين چند روز  كمتر گريه كردم ، بيشتر حرف زدم ، كمتر بغض كردم و حتي بيشتر گرسنه ام شد ، فكر كنم نشونه خوبيه . هرچند امروز دوباره يه روز سگيه . شايد بخطر بارونه .. به همه چي اين روزها شك مي كنم . به مهربونيها ، دوست داشتنها ، دوستت دارم ها  . دلم يكي و مي خواد كه آرومم كنه خيلي احساس تنهايي مي كنم اين روزا . حرفي ندارم بزنم ولي دلم مي خواد يه دوست كنار باشم يه نفر كه حال اين روزام و درك كنه و يادش نرفته باشه من چه روزاي سختي و پشت سر و گذاشتم و روزاي سخت تري و پيش رو دارم . يكي كه لازم نباشه  من آرومش كنم خودش پر از گله و شكايت و نباشه .  تو اين چند سال من سنگ صبورشون بودم  ولي حالا هيچكدوم نيستن .
انگار هرچي مي گذره سخت تر مي شه  ، روزاي اول  اميد داري ، فكر مي كني يه چند روز بگذره همه چي رست مي شه ، چشم اميد به دوستاي مشترك داري .  ولي بعد  اميدت نااميد مي شه ، هيچي بهتر نمي شه ، دوستاي مشترك مي شن نمك روي زخم . دلتنگم و دل چركين و دلگير

۱۳۹۱ آذر ۱۷, جمعه

یه جایی توی قلبت هست که روزی خونه من بود ...



بلای عزیز دنیای این روزهای من پر از غصه و گریه  و دلتنگی شده  ، این حال من و تنها تو می فهمی. یهو ترک شدن بدون جواب موندن ، پاییز و تنهایی ، تو برای آلیس می نوشتی و من برای تو. تو آخرش فهمیدی که هر وقت خودت و به خطربندازی  می بینیش  ولی من چی ؟؟؟ سخته گذروندن این روزها سخت تر از همیشه . فکر می کنم الان  خوشحالترین دختر روی زمین  مینا هست. خوشحال از کنار رفتن من، بیچاره نمی دونست من رقیبی نیستم براش نمی دونست اونم شانسی نداره . حالا هی بره براش دلبری کنه .امروز از لیست دوستام تو فیسبوک حذفش کردم .  کامنتهایی که برای مینا و سوگل گذاشته بود و دیدم  ، حس کردم  خواسته حال منو بگیره . بگیره  مهم  نیست . میدونم اگه اینو بهش بگم میگه دیوونه ام ولی مثل خیلی چیزهای دیگه که من میدونستم حق با من بود و بعد بهش اعتراف کرد اینم درست میگم . فکر می کردم بر می گرده ولی اینطور نشد . همش منتظر  این آخر هفته بودم ولی نیومد بدتر بهم نشون داد که فراموشم کرده  ، فراموش کنم . باید یه کاری کنم نمی دونم چی . هی می رم براش مسیج می نوسم کلی چرندیات ولی نمی فرستم . دلم می خواد از حال و روزش بدونم ولی چطوری ؟ می تونم غرورم زیرپا بذارم ولی مطمئنم جوابمو نمی ده . اگه!% احتمال می دادم که جوابی هست حتماً اینکارو می کردم .
 متنفرم از خانواده محسنی . لجن هایی که مثل یه زلزله اومدن و زندگیم و بهم ریختن . دلخوشی های کوچیکم و ازم گرفتن . من که چیزی زیادی از زندگی نمی خوام من قانعم . یعنی سهم من اززندگی  اینم نیست .
حسودیم می شه به آدمهایی که گریه نمی کنن آخه اشکهای من این روزا بند نمی یان . نمی دونی چقدرسخته شبها از درد و بغض به خودت بپیچی گریه کنی و برای اینکه کسی صداتو نشنوه پتوی روی سرت و  گاز بگیری .
بلا به من بگو چطور آروم بشم ؟ چطوربرگردم به زندگی ، چطور ....