۱۳۹۰ اسفند ۲۰, شنبه

دلم تنگه

خونه جديد
دو روز پيش اسباب كشي كرديم . هميشه دلم مي خواست از اون خونه و محله بريم يه جاي ديگه . بعضي وقتها خواب يه خونه جديد و مي ديدم و صبح با حسرت بهش فكر مي كردم .  درست زماني كه بيخيال شده بودم خيلي ناگهاني اون خونه فروخته شد . ولي دقيقاً از همون روز  احساس دلتنگي پيدا كردم تازه ديدم اي دل غافل چقدر اونجارو دوست دارم . اون خونه اون كوچه اون محل . همه آدمهاي اونجا . هميشه وقتي برمي گشتم خونه از اين كه اين اتوبان بابايي تموم نمي شد كلي حرص مي خوردم  ولي روزاي  آخر اتوبان بابايي هم دوست داشتني شده بود . تنها جايي كه هيچوقت ترافيك نداشت و راحت مي تونستي بري . ديروز رفتم بيرون دور و بر خونه جديد ، محله خيلي بهتري هست  نسبت به قبلي ولي احساس  غريبي مي كردم به نظرم آدمهاي محله قبلي  دوستانه تر و مهربان تر بودند . احساس مي كردم مال اينجا نيستم و اگه اونجا هم برم به اون محل هم تعلق ندارم .  دچار بحران هويت شدم !!!!!! هنوز تو خوابهايي كه مي بينم خودمو تو اون خونه مي بينم . دلم تنگه اتاقم شده . اتاق صورتي بنفشم .