بلای عزیز دنیای این روزهای من پر از غصه و گریه و دلتنگی شده ، این حال من و تنها تو می فهمی. یهو ترک شدن بدون
جواب موندن ، پاییز و تنهایی ، تو برای آلیس می نوشتی و من برای تو. تو آخرش
فهمیدی که هر وقت خودت و به خطربندازی می
بینیش ولی من چی ؟؟؟ سخته گذروندن این
روزها سخت تر از
همیشه . فکر می کنم الان خوشحالترین دختر
روی زمین مینا هست. خوشحال از کنار رفتن
من، بیچاره نمی دونست من رقیبی نیستم براش نمی دونست اونم شانسی نداره . حالا هی
بره براش دلبری کنه .امروز
از لیست دوستام
تو فیسبوک حذفش کردم . کامنتهایی که برای
مینا و سوگل گذاشته بود و دیدم ، حس کردم خواسته حال منو بگیره . بگیره مهم
نیست . میدونم اگه اینو بهش بگم میگه دیوونه ام ولی مثل خیلی چیزهای دیگه
که من میدونستم حق با من بود
و بعد بهش اعتراف کرد اینم درست میگم . فکر می کردم بر می گرده ولی اینطور نشد
. همش منتظر این آخر هفته بودم ولی نیومد
بدتر بهم نشون داد که فراموشم کرده ، فراموش
کنم . باید یه کاری کنم نمی دونم چی . هی می رم براش مسیج می نوسم کلی چرندیات ولی
نمی فرستم . دلم می خواد از حال و روزش بدونم ولی چطوری ؟ می تونم غرورم زیرپا
بذارم ولی مطمئنم جوابمو نمی ده . اگه!% احتمال می دادم که جوابی هست حتماً
اینکارو می کردم .
متنفرم از خانواده محسنی . لجن هایی
که مثل یه زلزله اومدن و زندگیم و بهم ریختن . دلخوشی های کوچیکم و ازم گرفتن . من
که چیزی زیادی از زندگی نمی خوام من قانعم . یعنی سهم من اززندگی اینم نیست .
حسودیم می شه به آدمهایی که گریه نمی کنن آخه اشکهای من این روزا بند نمی یان
. نمی دونی چقدرسخته شبها از درد و بغض به خودت بپیچی گریه کنی و برای اینکه کسی
صداتو نشنوه پتوی روی سرت و گاز بگیری .
بلا به من بگو چطور آروم بشم ؟ چطوربرگردم به زندگی ، چطور ....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر