۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

پوپک برام نوشته چرا از خوشی ها ننوشتم آخه می ترسم  که واقعی نباشه ، می ترسم که صبح که رفتم سرکار بگن خانم اشتباه شده برگرد سرجای قبلیت . هر روز وقتی تلفن  اتاق زنگ  می خوره و  با من کار داره  فکر می کنم یه خبر بد برام داره . منتظر بودم  تا کارهای اداریش تموم بشه  بعد بیام اینجا از موفقیت اولیه بنویسم  اینکه موفق شدم  جابجا بشم  تا بتونم مدرک جدیدم و ارائه بدم احتمالاً تا هفته دیگه کارهای اداری انجام میشه . خوبیش اینکه تو همون واحد هستم فقط به یه اداره دیگه منتقل شدم . البته فعلاً سیستم ندارم و منی که عادت داشتم از صبح پای کامپیوتر و اینترنت باشم مثله معتادها شدم .
یه سفر هم هفته  پیش رفتم  خیلی خوب بود . رفتم غواصی  فوق العاده بود زیر آب آرامش مطلق . سفر خوبی بود  زندگی در تمام 24 ساعت برام جریان داشت .
اما یه مسئله که اینروزها درگیرشم  اینه که وقتی با یه نفر آشنا میشی  اولین مسئله که می بینی چهره شخص مقابله تا از اون قیافه خوشت نیاد که نمی تونی باهاش باشی  ، دوستش داشته باشی  . خب منم همینطوریم وقتی قیافه اش و دوست ندارم بهترین آدم روی زمین هم باشه  ، روشنفکر باشه ، همه چیزهایی که  فکرشو  هم نمی کردی  داشته باشه  ولی بازم نمی تونم دوستش داشته باشم .  گیر کردم مثله یه حیوان کذایی در گل .
الان دارم  برخلاف تمام  اصول زندگیم رفتار می کنم . رفتارهایی که همیشه با اطمینان می گفتم نه من اینکارو نمی کنم . درست نیست اخلاقی نیست .  هیچکس هم مقصرنیست جز خودم . شاید غرور زیادی داره کار دستم می ده .شاید هم بی ارادگی و ترسو بودن .