۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

ديگران

انسان موجود بسيار فراموشكاريه . يادش مي ره  تو گذشته خودش چه اتفاقي افتاده و از چه حرفها و كارهايي  رنج مي برده . بعد از مدتي كه همه چي و فراموش كرد همون حرفها رو شروع مي كنه به ديگران گفتن . ديگراني كه شاهد درد و رنجش بودن . حالا ديگران متعجبن . چرا ؟ تويي كه از اين حرفها اينهمه آزرده مي شدي حالا خودت  داري  تكرارشون مي كني  و همون روزهاي سخت گذشته  خودت و براي ديگران  بوجود مي ياري . نكنيد جهنم گذشته خودتونو براي ديگران  بوجود نياريد .  

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

اين چه حسيه ، چه حاليه ؟

خواستم بيام و از  خاطره 4 آذر بنويسم و  تولد ناگهاني ميم ، اينكه قرار نبود باشي و  به خاطر دل يكي ديگه دعوت شدي ولي تمام شب ، من سنگيني نگاهت و حس مي كردم . ولي نشد بيام  و بنويسم  آخه من امسال 4 آذرم و  با يكي ديگه  شريك شده بودم و شكلات قلبي قرمز ازش گرفته بودم . خواستم از  حال خوش اون شب بنويسم و بي خوابيش  ولي نمي شد آخه  تمام  شب 4 آذر امسال تو خودم  بودم و فكرم مشغول . فكر خواستن و نخواستن . بودن و نبودن . جنگ عقل و دل . نه اينكه دلم بخواد با تو باشم  ، نه  ولي نمي خواد هم با شكلات قلبي قرمز باشه . كي تموم مي شه اين آذر ماه لعنتي با اينهمه خاطره
دلم هواي اون روز  جمعه باروني و كرده كنار ساحل و درياي طوفاني و آسمون گرفته ، چه حال خوشي داشتم

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

آسمان هركجاهمين رنگ است آيا؟

خسته شدم از اينجا . مثل يه زنداني مي مونم كه  خودشو به  در و ديوار مي زنه تا از اين قفس بياد بيرون .  واقعاً اگه حوصله خونه نشستن  و داشتم  استعفا مي دادم و مي رفتم . حالم بد مي شه از آدمهاي اينجا . از مديراي بي لياقتي كه اتوبوسي ميان و ميرن . آدمهاي بي كفايتي كه به واسطه ارتباطاتي كه دارن مي شن همه كاره و براساس منافع خودشون  تصميم مي گيرن . حالم بد مي شه از آدمهايي كه اينجا رو  ته دنيا مي دونن و تا حرف مي زني  شروع به نصيحت كردن  مي كنن كه بهتر از اينجا نمي توني پيدا كني و نسخه هاي گل و بلبلي و قربون صدقه اي خودشونو برات مي پيچين .

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

غرور

نمي دونم چطوري بايد كمكش كنم .  مسئله اينه كه  اصلاً  حرف گوش نمي ده  فقط دنبال  حرف و كار خودشه . بيشتر از اين كه ببينه واقعيت  چيه  به حرف اين رمال و اون فالگير دلخوش كرده  و  نشسته  روزهارو  مي شماره تا  اون پنجمي كه  جناب  رمال گفته بياد . دلم مي خواد  بيخيال همه اينا بشم و  به قول يه دوستي  به آدما همون قدر اعتبار بدم كه خودشون  به خودشون اعتبار مي دن و بچسبم به زندگي خودم ولي نمي تونم ، نمي شه آخه گفتم كه اين آدما بخشي از زندگي  من شدن . وقتي هق هق گريه اش و  مي شنوم كه مي گه  نسيم  يه كاري  بكن نمي تونم  بيكار بشينم  درسته كه اشتباه مي كنه  و نمي خواد بپذيره ولي من كه نبايد ولش كنم برم .
نمي فهمم يا من تا حالا عاشق نشدم يا  زيادي مغرورم . در بدترين شرايط هم  اينطوري خودم و به آب آتيش نمي زنم  وقتي نمي خواد  منو چرا بايد بخوامش وقتي  دوست نداره همراه من باشه  من چرا بايد  همراهيشو آرزو كنم  .  نه كم سنه نه كم تجربه  ولي دليل رفتارش و نمي فهمم . فقط دارم سعي مي كنم آرومش كنم  . نمي دونم شايد  اين  صبر و انتظار بيهوده نباشه شايد اين اصرار باعث بشه برگرده  هيچي نمي دونم  اينجور موقعها گيج مي شم كه من چي ؟ تو گذشته هام درست رفتار كردم يا نه ؟ اگه  من  هم يه كمي كوتاه مي يومدم  الان شرايط چطور بود. نمي دونم

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

آره بارون مي يومد خوب يادمه

دوسال گذشته برام متفاوت از سالهاي ديگه زندگيم بود . اينكه تصميم گرفته بودم بعد از چند سال كار كردن دوباره برم  سراغ درس و دانشگاه . از دوره  دانشگاه  خاطره خاصي نداشتم  دانشگاهموم كه فرقي با مدرسه برام نداشت و چون  همين بغل گوشم بود  تنها كاري مي كردم  اين بود كه مستقيم برم  دانشگاه و برگردم خونه . ولي اينبار بايد مي رفتم يه شهر ديگه .  اولين شبي كه مي خواستم برم  بغضي  سنگيني  گلومو  گرفته بود توي  اتوبوس  به خونه فكر مي كردم اينكه  همه  جمع هستند و من  ازشون دورم .  روزشماري مي كردم كه اين سه روز  زودتر تموم بشه تا برگردم خونه . خونه برام امن ترين و آرامش بخش ترين  جاي دنيا بود . تا قبلش دوستاي زيادي نداشتم  بهتر بگم  يه  دوست  نزديك بيشتر نداشتم  ولي كم كم دوستهاي جديد  پيدا كردم . وقتي پام و از تهران بيرون مي ذاشتم و به اون شهر شمالي مي رسيدم انگار  زندگي  عوض مي شد  ذهنم خالي مي شد از هر  فكر و درگيري و مشغله اي . بي خيالي مطلق بود  نگران هيچ چيز نبودم . استقلال  تازه اي پيدا كرده بودم . دلمشغوليهاي دلنشين جديد . با تمام وجود درسم و دوست داشتم  و سختيهاش  برام دلپذير بود .حالا  روزشماري مي كردم كه  كي بايد برم  به اين شهر دوست داشتني و دلم نمي خواست برگردم به تهران . مي دونستم كه بالاخره تموم مي شه همه چيز و اين هم دوره اي هست كه مي گذره ولي  دلم مي خواست زمان  همينطور باقي  بمونه   .  اتفاقات عجيبي و غريبي هم برام افتاد تو اين دوسال كه هر كدام يه داستاني بود براي خودش . اصلاً هركدوم ما  داستاني بوديم براي خودمون . زندگيمون ، دلمشغوليهامون ، دوست داشتنهامون .
حالا كه تموم شده و براي كارهاي نهايي برمي گردم اونجا  به ورودي شهر كه مي رسم دلم مي گيره  بخصوص اينكه اين روزها اونجا بدجور بارونيه و اين بيشتر غمگينم مي كنه . دلم اين شهر و  با همون آدما مي خواد با روزهاي خوش گذشته  با همون حال و هوا ، از هر خيابون و كوچه اي كه مي گذرم يه خاطره ، يه آدم  تو ذهنم مي ياد . آفتاب هفتاد ،‌ آفتاب شصت چهار ، آفتاب شصت ، آفتاب پنج،‌ درياي شانزده ، كوچه مرمر  ، كوچه فياض بخش ...  اينا فقط يه اسم نيستن برام . روزهاي زندگي من توي اين دو سال توي اين اسمها و كوچه هاي پرخاطره گذشته . خاطراتي كه حالا وقتي بهشون فكر مي كنم توي غبار و مه هستن مثل يه جور رويا  مي مونن . روزهاي تكرار نشدني

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

آن روزها

آبان سال گذشته  از متفاوت ترين ماهها و روزهاي عمرم بود . هيچ وقتي  اون روزها رو  فراموش نمي كنم .
هميشه دوستي براي من  دوطرفه بوده و در يك رابطه  با تمام وجود حضور داشتم و اينكه  كسي بخواد از اين دوستي سوء استفاده كنه غيرقابل بخشش برام . مثل اين مي مونه كه بهم خيانت شده .  پارسال وقتي  فهميدم  دوست و هم خونه ايم چه كار كرده ، شوكه شده بودم ،باور نمي كردم . مدام  شك مي مي كردم  و مي گفتم  نه اشتباه مي كني محاله  ولي وقتي با ميم  صحبت م كردم و دوتايي همه چي و مي ذاشتيم كنار هم  به اين نتيجه مي رسيدم كه  اشتباه نكرديم  . مشكل بزرگ اين بود كه نمي تونستيم به خودش ثابت كنيم  و براي همين  كاري نمي تونستيم  انجام بديم  غيرمستقيم  بهش  گفتيم  كه تا هفته بعد بايد اتفاق و جبران كنه ولي هفته بعد  اتفاق ديگه اي در راه بود ....
راهنمايي بودم  كه پدربزرگم كه خيلي دوستش  داشتم فوت كرد بعد از فوتش  مرگ  عزيزي و  از نزديك حس نكرده بودم  . تو همين روز سال گذشته  درست وقتي كه  دوست سابق قرار بود  مهلتش تموم بشه ،  اون اتفاق افتاد .  وقتي خواهرش به من گفت  پدرشون فوت كرده و  از من خواست كه تا تهران همراهيش كنم و اجازه ندم كه  متوجه بشه  باز هم شوكه بودم .  گير كرده بودم  نمي دونستم بايد تو اين شرايط به  كسي كه به من و دوستي با من  خيانت كرده  كمك كنم  كه مسئله  برابر بود با فراموش كردن  همه چي  يا اين كه   نبخشم و همراهيش نكنم .   خيلي سخت بود كه در تمام  طول راه  شمال تا تهران  دلداريش بدم و اميد بيخودي  در حالي كه مي دونستم همه چيز تموم شده و پدرش و از دست داده  و اجازه ندم  كه متوجه بشه . تا حالا تو اين موقعيت نبودم   مني كه وقتي  عصبي مي شم  دچار خنده هاي عصبي مي شم  بايد آرومش  مي كردم .
شب وقتي به خونه خودمون رفتم  فكر  مي كردم كه   همه چي خوابه . اتفاقات دو هفته پيش كه  زندگيم و بهم ريخته  بود  و بعد  اين  مرگ ناگهاني .
فردا حالم بهتر بود و چون تهران بودم   به شركت رفتم  ولي  بعد چند ساعت بعد خبر فوت مادربزرگم و به من دادن . دو مرگ در 2 روز . هيچوقت مرگ و اينقدر نزديك حس نكرده بودم . و خوب  دوباره از تهران به شمال  براي  عزاداري ديگر  .
بعد از اون اتفاق  به خاطر  حال دوست سابق  ديگه در مورد اون اتفاق صحبت نكرديم  ولي اين به اين معني نبود  كه فراموشش كردم هنوز هم ته دلم  يه كينه و ناراحتي هست  . مي دونم كه ديگه  نمي شه كاريش كرد بايد همون موقع بهش مي گفتم كه من مي دونم تو كي هستي و  چيكار كردي  ولي خب  نمي شد . بهترين تصميم  اين بود كه بعد درس از زندگيم پاكش كنم و حالا دارم  سعي مي كنم اينكار و انجام بدم .

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

صبوری کن ، صبوری کن ، صبوری


هر وقت کسی می خواست در مورد من صحبت کنه اولین حرفی که میزد  درمورد صبوری من بود . همیشه آدم صبوری بودم و آرام .  ولی یه مدت بود که خودم نبودم دیگه . با کوچکترین حرفی برآشفته میشدم . زود رنج وحساس .  صبوری که فراموش شده بود و یک  آرامش ازدست رفته . با کوچکترین ناراحتی اشک بود که سرایز می شد . این نسیم  ضعیف و دوست نداشتم . ازاین که دیگران اشکهای من و می بینند ناراحت بودم  همه می گفتند درس خوندن تو یه شهر دیگه و کار کردن  همزمان  خسته ات کرده ولی من  خسته نبودم این دوسال جزو بهترین روزهای زندگیم بود  و  حتی رفت و آمدش و هم دوست داشتم و بسیار هم  خوش گذشت که حتما ازش مینویسم . یادمه چند وقت  پیش تو محل کارم وقتی یه گره ای توی کارم افتاد و با یه مخالفتی روبرو  شدم چنان گریه وزاری راه انداختم که بیا و ببین. کل همکارها من و اشک ریزان دیده بودند و با تعجب می پرسیدند چه اتفاقی افتاده که من به این حال افتادم حتی چند نفر با دیدن حال و روزم خودشون رفتند دنبال کارم که خوب  درست نشد .
دیروز همون مسئله قبلی که حل نشده بود با سختی و ناراحتی بیشتری ظاهر شد .من این دوروز مدام از دفتر این معاون به دفتر مدیر بعدی دررفت و امد بودم و در نهایت سر از دفتر قائم مقام مدیرعامل دراوردم و هردفعه یک دربسته فقط در مقابلم بود  و مشکل حل نشد . وقتی پشت دراتاق یکی ازهمین مدیران منتظر نشسته بودم یه لحظه دیدم چقدر آرام هستم . نه  بغضی نه اشکی حتی یک قطره . شما که غریبه نیستید حتی  تمرکز کردم به این مسئله و فکرکردم شاید اینطوری گریه ای بگیره واشکیبیاد ولی نه  ، جز آرامش خبر دیگری نبود .  وقتی درسرمای غروب دلگیر پاییزی بدون هیچ نتیجه ای به اتاقم برمیگشتم  خوشحال بودم که  دوباره خودم شدم . نمی دونم چه اتفاقی افتاده ولی الان   نسیمی هستم که دوباره صبوری می کند صبوری