۱۳۹۰ بهمن ۵, چهارشنبه

اين روزها

سال پيش اين موقع بدترين روزهاي  عمرم و مي گذروندم . رابطه ام با ميم تازه تموم شده بود ، مشكلات كاري كه پيدا كرده بودم  و درگيريهاي كه بعدش داشتم بدترين زمستون عمرم شده بود  و بدتر از همه اين كه  بهترين دوستم هم از ايران رفته بود و من تنهاتر از هميشه بودم . ولي همه اينا باعث شد يه   آدم ديگه بشم  بعضي وقتها خودم  تعجب مي كنم از كارهايي كه مي كنم .  وقتي از دوست سفركرده پرسيدم كه تو اين يكسال كه من و نديده چقدر تغيير كردم گفت خيلي . ديگه خجالت نمي كشي ، حرفت و راحت مي زني . در واقع  زبون درآوردم  . خودم خوشحالم احساس بهتري دارم .
اين روزها ، روزهاي خوبي  و سپري مي كنم روزهاي همراه با آرامش و دلخوشي . اولش عادت نداشتم به اين همه نرمال بودن عادت كرده بودم كه به غيرعادي ها و افراد با روحيات خاص عادت كرده بودم به پنهان بودن در سايه بودن با كوچكترين حرفي و كاري دلم مي لرزيد و مي گفتم  دوباره مثل قبل ولي بعد مي ديدم كه همه چيز خيلي عادي و آرومه و اين ذهن خيالپرداز من هست كه همه چيز و جور ديگه مي بينه . ولي مي ترسم كه اين آرامش زودگذر باشه و نتونم همه چي و همينطور كه هست خوب نگه دارم . مي ترسم كم بيارم  مدام فكر مي كنم كه نكنه مثل هميشه مثل خيلي آدمهاي ديگه فقط اولش خوب باشه و بعد دوباره همون داستان هميشگي تكرار بشه . من از اين همه تكرار بيزارم  .

۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه

روزگار غريبي است نازنين

خيلي وقته ننوشتم  يعني يه وقتهايي حسش بوده ولي نشده و وقتي مي شد نوشت حسش نبود . روزگار مي گذره . چند هفته پيش  بايد پنجشنبه مي يومدم شركت صبح ديرتر حركت كردم و با اتوبوسهاي BRT اومدم ياد دوران دانشجويي افتادم كه كرج درس مي خوندم و هر روز از سه راه تهرانپارس با اتوبوس مي رفتم آزادي . تك تك خيابونها رو حفظ بودم دلم مي خواست تو يكي از اون خونه قديمي هاي اطراف ميدون  فردوسي زندگي كنم .عاشق اون زير گذر خيابان آزادي بودم  بعد كارخونه زمزم  وقتي يهو با سرعت اتوبوس مي رفت پايين و دل من هم هري  مي ريخت. اون روزها همراه بود با يه عشق يه طرفه تمام طول مسير  به عليرضا فكر مي كردم و دختري كه به من ترجيح داده بود . حالا بعد اين همه سال دوباره  من هستم و ....