۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

اعصاب تعطيل !!!!

سخته حوصله  بعضي آدما رو  نداشته باشي ولي مجبور باشي  به خاطر يكسري  همجواريها تحملشون كني . راحت نيست بهش بگي  دوست ندارم  باهات دوستي كنم چون خيلي لوسي ( به  معناي واقعي كلمه ) . قبلن همه از پرحرفيش شاكي بودن  ولي برام مهم نبود  خب گوش نمي كردم  ولي الان رسمن لوسي از تمام كارها و رفتارها و  صحبتهاش مي باره  . وقتي هر حرف عادي و معمولي و با كلي كج و كوله كردن خودش و  دهنش مي زنه  وقتي فكر مي كنه با همين  لحن حرف زدن بايد گزارش روزانه كل زندگيشو  من گوش كنم  ، اينكه فكر مي كنه كه براي من مهمه  همسرش  امرزو نهار نخورده  و يا براي من هم ناراحت كننده ترين  خبر  اينه كه ديروز  همسرش نتونسته   به باشگاه بره و ........ دلم مي خواد  يه حرف گنده بارش كنم البته يكي دو دفعه بهش گفتم  درست  صحبت كنه  ولي خب فايده نداشته .  مي شه   باهاش نبود  ولي  عواقبي داره اينكار كه به دردسرش  نمي ارزه  يعني  الان حوصله   خاله زنك بازي  و ندارم  كه حالا هي  بقيه  بيان بگن واي چي شده ؟ واي شما كه خيلي خوب بوديد ؟ واي چرا اينطوري شد . اعصاب زيادي ندارم  .

*********************************
يكي از تخصص هاي همشگي من در رانندگي رد كردن خروجي هاست . نمي دونم چه درديه و ‌حواسم كجاست .  امروز شانس آوردم بعد از پيكانشهر يه خروجي  بود  كه دور بزنم  وگرنه  شايد  مجبور مي شدم  تا كرج برم  

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

حال ما خوب است اما تو باور نكن

حالم  همينطوري الكي خوبه  با اينكه  بدترين روزهاي كاري و دارم  مي گذرونم . روز اول كه  اين مسئله پيش اومد خيلي حالم  بد بود  .  مثل ديوونه ها شده بودم شب موقع رفتن به خونه  اشكهام  سرايز بود و تو خيابون با خودم  حرف مي زدم  و بدو بيراه مي گفتم . شانس آوردم كه تعطيلات بود  و تنهايي .   تنهايي دلچسبي بود با اينكه دو شب  تا صبح  تنهاي تنها بودم (  با اينكه در كل ساختمان هيچكس نبود برخلاف تصور اصلاً احساس ترس نكردم ).اين چند روز  آروم شدم .  اين آروم شدن هم  فقط دليلش دوستاي خوبم هست . اينكه  دوست عزيزي حاضره يه فداكاري بزرگ  انجام بده تا كار من درست بشه . فداكاري كه در حد قرباني كردنه خودشه  نمي دونم اگه اين اتفاق بيفته چطور بايد جبران كنم  اصلاً قابل جبران نيست . يا اينكه عزيزتريني از دورترين راهها  نگرانه و  با همه دلتنگي كه داره  مثل هميشه  گوش  شنوايي داره براي شنيدن  غصه ها و  ناراحتي ها  . دوست ديگه اي كه فكر مي كنم  من هرگز  دوست خوبي براش نبودم  با همه ناراحتي  كه خودش داره  تلاش مي كنه تا از اين شرايط  خلاص بشم .  مطمئنم  خوب بودن  حالم  براي همينه . اينكه مي دونم  تنها نيستم . داشتن اين آدما تو اين روزها  بزرگترين موهبتي  هست كه نصيبم شده .  
دارم مي رم  سفر . اميدوارم بعد برگشتن روي خوب زندگي و ببينم

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

آرزوهاي من

ديروز  تو facebook  نوشتم " دستانم خالي اند و دلم غرق در آرزوها يا دستانم را توانا گردان  يا دلم را از  آرزوهاي دست  نيافتني  خالي كن " . ولي وقتي فكر مي كنم مي بينم آرزوهام  خيلي بزرگ نيستن پس  دستاي من ناتوانن .
بزرگترين آرزوي من اينه كه خودم مسئول انتخاب نوع زندگيم باشم .  تازه گيها  يه كشفي در مورد خودم كردم اينكه من آدمه تنهايي هستم . دوست دارم  لحظاتم فقط مال خودم باشه  تو تنهاييم  كتاب بخونم ، فيلم ببينم ، موسيقي  گوش كنم و در كنار همه اينها سكوت  باشه . احساس مي كنم نمي تونم تاهل و تعهد و بپذيرم . متعهد بودن  به يك نفر باعث مي شه  از اون تنهايي  دوست داشتنيم  دور بشم  . وقتي متعهد باشي به كسي ، پس بايد  روزها و لحظات و با اون شخص  تقسيم كني ولي من دلم مي خواد خودم باشم و خودم .  اينا به اين معني نيست كه  آدم منزوي و تنهايي هستم ، نه . دور هم بودن و جمع و هم دوست دارم  . دوست دارم با ديگران باشم ، سفر برم   خوش باشم  و خوش بگذروندم يا حتي  تو ي رابطه باشم ولي هركسي  زندگي مستقل خودش و  داشته باشه و من هم غار تنهايي خودم و داشته باشم .
زندگي  بدجوري  ميدون جنگ شده برام  براي هر چيزي  مخصوصاً توي كار دارم  مي  جنگم تغييري كه  دنبالشم آرزوي بزرگي نيست  ولي دستام  بي توان و پشتم خاليه . از اين آرزوها كوچيك كم نيست ولي همشون برام دست نيافتني  

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

زلزله

چند وقتيه كارم شده غر زدن . ايراد گرفتن از زمين و زمان .  دچار روزمرگي شدم . حوصله ام از اينجا سر مي ره دلم مي خواد يه روز بلند شم ببينم ديگه اين آدمارو نمي بينم . دلم بارون مي خواد برف مي خواد . از اين برفها كه آروم آروم مي ياد آسمون رنگي مي شه دلت مي خواد فقط راه بري و نگاه كني  .
دلم يه هيجان مي خواد . يه تكون اساسي . يه زلزله با كلي پس لرزه
*چند وقت پيش به يكي از دوستام همين و گفتم  دست بر قضا فرداش يه زلزله  خفيفي تهران اومد .