۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

فراموشي

ديدي بعضي وقتها دلت براي يه نفر تنگ شده داري مي ميري كه يه لحظه ببينيش تو همون موقع  يكي  از جلوت رد مي شه كه ازش متنفري  بعد يهو حس مي كني اين  آدمي كه دلت براش تنگ شده چند سال ديگه چقدر شبيه اين آدمي كه ازش بدت مي ياد مي شه  راه رفتنش ، حرف زدنش و ... بعد يه لحظه زمان از حركت برات مي ايسته ، همه  در اطرافت حركت مي كنن و تو ثابت مي موني وقتي برمي گردي به حال مي بيني ديگه دوستش نداري ديگه دلت تنگ نيست . احساس مي كني يه باري از دوشت برداشته شده  سبك مي شي  لبخند مي زني و مي ري

۱ نظر: