خواستم بيام و از خاطره 4 آذر بنويسم و تولد ناگهاني ميم ، اينكه قرار نبود باشي و به خاطر دل يكي ديگه دعوت شدي ولي تمام شب ، من سنگيني نگاهت و حس مي كردم . ولي نشد بيام و بنويسم آخه من امسال 4 آذرم و با يكي ديگه شريك شده بودم و شكلات قلبي قرمز ازش گرفته بودم . خواستم از حال خوش اون شب بنويسم و بي خوابيش ولي نمي شد آخه تمام شب 4 آذر امسال تو خودم بودم و فكرم مشغول . فكر خواستن و نخواستن . بودن و نبودن . جنگ عقل و دل . نه اينكه دلم بخواد با تو باشم ، نه ولي نمي خواد هم با شكلات قلبي قرمز باشه . كي تموم مي شه اين آذر ماه لعنتي با اينهمه خاطره
دلم هواي اون روز جمعه باروني و كرده كنار ساحل و درياي طوفاني و آسمون گرفته ، چه حال خوشي داشتم