۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

حال ما خوب است اما تو باور نكن

حالم  همينطوري الكي خوبه  با اينكه  بدترين روزهاي كاري و دارم  مي گذرونم . روز اول كه  اين مسئله پيش اومد خيلي حالم  بد بود  .  مثل ديوونه ها شده بودم شب موقع رفتن به خونه  اشكهام  سرايز بود و تو خيابون با خودم  حرف مي زدم  و بدو بيراه مي گفتم . شانس آوردم كه تعطيلات بود  و تنهايي .   تنهايي دلچسبي بود با اينكه دو شب  تا صبح  تنهاي تنها بودم (  با اينكه در كل ساختمان هيچكس نبود برخلاف تصور اصلاً احساس ترس نكردم ).اين چند روز  آروم شدم .  اين آروم شدن هم  فقط دليلش دوستاي خوبم هست . اينكه  دوست عزيزي حاضره يه فداكاري بزرگ  انجام بده تا كار من درست بشه . فداكاري كه در حد قرباني كردنه خودشه  نمي دونم اگه اين اتفاق بيفته چطور بايد جبران كنم  اصلاً قابل جبران نيست . يا اينكه عزيزتريني از دورترين راهها  نگرانه و  با همه دلتنگي كه داره  مثل هميشه  گوش  شنوايي داره براي شنيدن  غصه ها و  ناراحتي ها  . دوست ديگه اي كه فكر مي كنم  من هرگز  دوست خوبي براش نبودم  با همه ناراحتي  كه خودش داره  تلاش مي كنه تا از اين شرايط  خلاص بشم .  مطمئنم  خوب بودن  حالم  براي همينه . اينكه مي دونم  تنها نيستم . داشتن اين آدما تو اين روزها  بزرگترين موهبتي  هست كه نصيبم شده .  
دارم مي رم  سفر . اميدوارم بعد برگشتن روي خوب زندگي و ببينم

۱ نظر: