حالم همينطوري الكي خوبه با اينكه بدترين روزهاي كاري و دارم مي گذرونم . روز اول كه اين مسئله پيش اومد خيلي حالم بد بود . مثل ديوونه ها شده بودم شب موقع رفتن به خونه اشكهام سرايز بود و تو خيابون با خودم حرف مي زدم و بدو بيراه مي گفتم . شانس آوردم كه تعطيلات بود و تنهايي . تنهايي دلچسبي بود با اينكه دو شب تا صبح تنهاي تنها بودم ( با اينكه در كل ساختمان هيچكس نبود برخلاف تصور اصلاً احساس ترس نكردم ).اين چند روز آروم شدم . اين آروم شدن هم فقط دليلش دوستاي خوبم هست . اينكه دوست عزيزي حاضره يه فداكاري بزرگ انجام بده تا كار من درست بشه . فداكاري كه در حد قرباني كردنه خودشه نمي دونم اگه اين اتفاق بيفته چطور بايد جبران كنم اصلاً قابل جبران نيست . يا اينكه عزيزتريني از دورترين راهها نگرانه و با همه دلتنگي كه داره مثل هميشه گوش شنوايي داره براي شنيدن غصه ها و ناراحتي ها . دوست ديگه اي كه فكر مي كنم من هرگز دوست خوبي براش نبودم با همه ناراحتي كه خودش داره تلاش مي كنه تا از اين شرايط خلاص بشم . مطمئنم خوب بودن حالم براي همينه . اينكه مي دونم تنها نيستم . داشتن اين آدما تو اين روزها بزرگترين موهبتي هست كه نصيبم شده .
دارم مي رم سفر . اميدوارم بعد برگشتن روي خوب زندگي و ببينم
ما هم که بووووق
پاسخحذف