خيلي از اون روزها گذشته خيلي چيزها تغيير كرده كارم ، موقعيتم ، احساساتم. هر وقت خواستم بنويسم وقت نبود و هر زمان وقت بود حوصله نبود . سه ماه پيش خيلي اتفافي عدو سبب خير شد و من تونستم واحدم و عوضم كنم . از اينكه از محيط قبلي و همكارام دور شدم ناراحتم اونجا برام مثله خونه بود . آبي بود آرومم مي كرد . چند وقت پيش يكي از همكاراي قديمي گفت از وقتي رفتي خوشحال نيستي . واحدم عوض شده ولي هنوز حس نفرت دارم به اين شركت ، ساعت كار مسخره اش و بعضي از آدمهاي عوضي اينجا . يه بخشي از كار اينجارو دوست دارم ولي يه بخشي و نه چون از اول درست برام باز نشد توضيح داده نشد يهو افتادم وسطش و نمي تونم سر دربيارم
اين روزها حس مي كنم تلخم و اين تلخي باعث مي شه حوصله خيلي ها رو نداشتم باشم مثل ديشب كه بد جفتك انداختم به يه دوست . البته تقصيره خودش بود هرچي بهش مي گم مواظب حرفات و كارهات باش گوش نمي كنه و اين مي شه سرانجام .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر