سال پيش اين موقع بدترين روزهاي عمرم و مي گذروندم . رابطه ام با ميم تازه تموم شده بود ، مشكلات كاري كه پيدا كرده بودم و درگيريهاي كه بعدش داشتم بدترين زمستون عمرم شده بود و بدتر از همه اين كه بهترين دوستم هم از ايران رفته بود و من تنهاتر از هميشه بودم . ولي همه اينا باعث شد يه آدم ديگه بشم بعضي وقتها خودم تعجب مي كنم از كارهايي كه مي كنم . وقتي از دوست سفركرده پرسيدم كه تو اين يكسال كه من و نديده چقدر تغيير كردم گفت خيلي . ديگه خجالت نمي كشي ، حرفت و راحت مي زني . در واقع زبون درآوردم . خودم خوشحالم احساس بهتري دارم .
اين روزها ، روزهاي خوبي و سپري مي كنم روزهاي همراه با آرامش و دلخوشي . اولش عادت نداشتم به اين همه نرمال بودن عادت كرده بودم كه به غيرعادي ها و افراد با روحيات خاص عادت كرده بودم به پنهان بودن در سايه بودن با كوچكترين حرفي و كاري دلم مي لرزيد و مي گفتم دوباره مثل قبل ولي بعد مي ديدم كه همه چيز خيلي عادي و آرومه و اين ذهن خيالپرداز من هست كه همه چيز و جور ديگه مي بينه . ولي مي ترسم كه اين آرامش زودگذر باشه و نتونم همه چي و همينطور كه هست خوب نگه دارم . مي ترسم كم بيارم مدام فكر مي كنم كه نكنه مثل هميشه مثل خيلي آدمهاي ديگه فقط اولش خوب باشه و بعد دوباره همون داستان هميشگي تكرار بشه . من از اين همه تكرار بيزارم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر