خونه جديد
دو روز پيش اسباب كشي كرديم . هميشه دلم مي خواست از اون خونه و محله بريم يه جاي ديگه . بعضي وقتها خواب يه خونه جديد و مي ديدم و صبح با حسرت بهش فكر مي كردم . درست زماني كه بيخيال شده بودم خيلي ناگهاني اون خونه فروخته شد . ولي دقيقاً از همون روز احساس دلتنگي پيدا كردم تازه ديدم اي دل غافل چقدر اونجارو دوست دارم . اون خونه اون كوچه اون محل . همه آدمهاي اونجا . هميشه وقتي برمي گشتم خونه از اين كه اين اتوبان بابايي تموم نمي شد كلي حرص مي خوردم ولي روزاي آخر اتوبان بابايي هم دوست داشتني شده بود . تنها جايي كه هيچوقت ترافيك نداشت و راحت مي تونستي بري . ديروز رفتم بيرون دور و بر خونه جديد ، محله خيلي بهتري هست نسبت به قبلي ولي احساس غريبي مي كردم به نظرم آدمهاي محله قبلي دوستانه تر و مهربان تر بودند . احساس مي كردم مال اينجا نيستم و اگه اونجا هم برم به اون محل هم تعلق ندارم . دچار بحران هويت شدم !!!!!! هنوز تو خوابهايي كه مي بينم خودمو تو اون خونه مي بينم . دلم تنگه اتاقم شده . اتاق صورتي بنفشم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر