دوسال گذشته برام متفاوت از سالهاي ديگه زندگيم بود . اينكه تصميم گرفته بودم بعد از چند سال كار كردن دوباره برم سراغ درس و دانشگاه . از دوره دانشگاه خاطره خاصي نداشتم دانشگاهموم كه فرقي با مدرسه برام نداشت و چون همين بغل گوشم بود تنها كاري مي كردم اين بود كه مستقيم برم دانشگاه و برگردم خونه . ولي اينبار بايد مي رفتم يه شهر ديگه . اولين شبي كه مي خواستم برم بغضي سنگيني گلومو گرفته بود توي اتوبوس به خونه فكر مي كردم اينكه همه جمع هستند و من ازشون دورم . روزشماري مي كردم كه اين سه روز زودتر تموم بشه تا برگردم خونه . خونه برام امن ترين و آرامش بخش ترين جاي دنيا بود . تا قبلش دوستاي زيادي نداشتم بهتر بگم يه دوست نزديك بيشتر نداشتم ولي كم كم دوستهاي جديد پيدا كردم . وقتي پام و از تهران بيرون مي ذاشتم و به اون شهر شمالي مي رسيدم انگار زندگي عوض مي شد ذهنم خالي مي شد از هر فكر و درگيري و مشغله اي . بي خيالي مطلق بود نگران هيچ چيز نبودم . استقلال تازه اي پيدا كرده بودم . دلمشغوليهاي دلنشين جديد . با تمام وجود درسم و دوست داشتم و سختيهاش برام دلپذير بود .حالا روزشماري مي كردم كه كي بايد برم به اين شهر دوست داشتني و دلم نمي خواست برگردم به تهران . مي دونستم كه بالاخره تموم مي شه همه چيز و اين هم دوره اي هست كه مي گذره ولي دلم مي خواست زمان همينطور باقي بمونه . اتفاقات عجيبي و غريبي هم برام افتاد تو اين دوسال كه هر كدام يه داستاني بود براي خودش . اصلاً هركدوم ما داستاني بوديم براي خودمون . زندگيمون ، دلمشغوليهامون ، دوست داشتنهامون .
حالا كه تموم شده و براي كارهاي نهايي برمي گردم اونجا به ورودي شهر كه مي رسم دلم مي گيره بخصوص اينكه اين روزها اونجا بدجور بارونيه و اين بيشتر غمگينم مي كنه . دلم اين شهر و با همون آدما مي خواد با روزهاي خوش گذشته با همون حال و هوا ، از هر خيابون و كوچه اي كه مي گذرم يه خاطره ، يه آدم تو ذهنم مي ياد . آفتاب هفتاد ، آفتاب شصت چهار ، آفتاب شصت ، آفتاب پنج، درياي شانزده ، كوچه مرمر ، كوچه فياض بخش ... اينا فقط يه اسم نيستن برام . روزهاي زندگي من توي اين دو سال توي اين اسمها و كوچه هاي پرخاطره گذشته . خاطراتي كه حالا وقتي بهشون فكر مي كنم توي غبار و مه هستن مثل يه جور رويا مي مونن . روزهاي تكرار نشدني
خیلی قشنگ نوشتی نسیم
پاسخحذف