۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

غرور

نمي دونم چطوري بايد كمكش كنم .  مسئله اينه كه  اصلاً  حرف گوش نمي ده  فقط دنبال  حرف و كار خودشه . بيشتر از اين كه ببينه واقعيت  چيه  به حرف اين رمال و اون فالگير دلخوش كرده  و  نشسته  روزهارو  مي شماره تا  اون پنجمي كه  جناب  رمال گفته بياد . دلم مي خواد  بيخيال همه اينا بشم و  به قول يه دوستي  به آدما همون قدر اعتبار بدم كه خودشون  به خودشون اعتبار مي دن و بچسبم به زندگي خودم ولي نمي تونم ، نمي شه آخه گفتم كه اين آدما بخشي از زندگي  من شدن . وقتي هق هق گريه اش و  مي شنوم كه مي گه  نسيم  يه كاري  بكن نمي تونم  بيكار بشينم  درسته كه اشتباه مي كنه  و نمي خواد بپذيره ولي من كه نبايد ولش كنم برم .
نمي فهمم يا من تا حالا عاشق نشدم يا  زيادي مغرورم . در بدترين شرايط هم  اينطوري خودم و به آب آتيش نمي زنم  وقتي نمي خواد  منو چرا بايد بخوامش وقتي  دوست نداره همراه من باشه  من چرا بايد  همراهيشو آرزو كنم  .  نه كم سنه نه كم تجربه  ولي دليل رفتارش و نمي فهمم . فقط دارم سعي مي كنم آرومش كنم  . نمي دونم شايد  اين  صبر و انتظار بيهوده نباشه شايد اين اصرار باعث بشه برگرده  هيچي نمي دونم  اينجور موقعها گيج مي شم كه من چي ؟ تو گذشته هام درست رفتار كردم يا نه ؟ اگه  من  هم يه كمي كوتاه مي يومدم  الان شرايط چطور بود. نمي دونم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر