نمي دونم چطوري بايد كمكش كنم . مسئله اينه كه اصلاً حرف گوش نمي ده فقط دنبال حرف و كار خودشه . بيشتر از اين كه ببينه واقعيت چيه به حرف اين رمال و اون فالگير دلخوش كرده و نشسته روزهارو مي شماره تا اون پنجمي كه جناب رمال گفته بياد . دلم مي خواد بيخيال همه اينا بشم و به قول يه دوستي به آدما همون قدر اعتبار بدم كه خودشون به خودشون اعتبار مي دن و بچسبم به زندگي خودم ولي نمي تونم ، نمي شه آخه گفتم كه اين آدما بخشي از زندگي من شدن . وقتي هق هق گريه اش و مي شنوم كه مي گه نسيم يه كاري بكن نمي تونم بيكار بشينم درسته كه اشتباه مي كنه و نمي خواد بپذيره ولي من كه نبايد ولش كنم برم .
نمي فهمم يا من تا حالا عاشق نشدم يا زيادي مغرورم . در بدترين شرايط هم اينطوري خودم و به آب آتيش نمي زنم وقتي نمي خواد منو چرا بايد بخوامش وقتي دوست نداره همراه من باشه من چرا بايد همراهيشو آرزو كنم . نه كم سنه نه كم تجربه ولي دليل رفتارش و نمي فهمم . فقط دارم سعي مي كنم آرومش كنم . نمي دونم شايد اين صبر و انتظار بيهوده نباشه شايد اين اصرار باعث بشه برگرده هيچي نمي دونم اينجور موقعها گيج مي شم كه من چي ؟ تو گذشته هام درست رفتار كردم يا نه ؟ اگه من هم يه كمي كوتاه مي يومدم الان شرايط چطور بود. نمي دونم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر