۱۳۹۱ آذر ۱۷, جمعه

یه جایی توی قلبت هست که روزی خونه من بود ...



بلای عزیز دنیای این روزهای من پر از غصه و گریه  و دلتنگی شده  ، این حال من و تنها تو می فهمی. یهو ترک شدن بدون جواب موندن ، پاییز و تنهایی ، تو برای آلیس می نوشتی و من برای تو. تو آخرش فهمیدی که هر وقت خودت و به خطربندازی  می بینیش  ولی من چی ؟؟؟ سخته گذروندن این روزها سخت تر از همیشه . فکر می کنم الان  خوشحالترین دختر روی زمین  مینا هست. خوشحال از کنار رفتن من، بیچاره نمی دونست من رقیبی نیستم براش نمی دونست اونم شانسی نداره . حالا هی بره براش دلبری کنه .امروز از لیست دوستام تو فیسبوک حذفش کردم .  کامنتهایی که برای مینا و سوگل گذاشته بود و دیدم  ، حس کردم  خواسته حال منو بگیره . بگیره  مهم  نیست . میدونم اگه اینو بهش بگم میگه دیوونه ام ولی مثل خیلی چیزهای دیگه که من میدونستم حق با من بود و بعد بهش اعتراف کرد اینم درست میگم . فکر می کردم بر می گرده ولی اینطور نشد . همش منتظر  این آخر هفته بودم ولی نیومد بدتر بهم نشون داد که فراموشم کرده  ، فراموش کنم . باید یه کاری کنم نمی دونم چی . هی می رم براش مسیج می نوسم کلی چرندیات ولی نمی فرستم . دلم می خواد از حال و روزش بدونم ولی چطوری ؟ می تونم غرورم زیرپا بذارم ولی مطمئنم جوابمو نمی ده . اگه!% احتمال می دادم که جوابی هست حتماً اینکارو می کردم .
 متنفرم از خانواده محسنی . لجن هایی که مثل یه زلزله اومدن و زندگیم و بهم ریختن . دلخوشی های کوچیکم و ازم گرفتن . من که چیزی زیادی از زندگی نمی خوام من قانعم . یعنی سهم من اززندگی  اینم نیست .
حسودیم می شه به آدمهایی که گریه نمی کنن آخه اشکهای من این روزا بند نمی یان . نمی دونی چقدرسخته شبها از درد و بغض به خودت بپیچی گریه کنی و برای اینکه کسی صداتو نشنوه پتوی روی سرت و  گاز بگیری .
بلا به من بگو چطور آروم بشم ؟ چطوربرگردم به زندگی ، چطور ....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر